۱۳۸۸ فروردین ۳۱, دوشنبه
تهِ قندان
اما چشمتان روز بد نبیند، یک روز که قصد داشتم چایی بخورم و رفتم سراغ قندان، دیدم خالی است و هیچ قندی در آن نیست. من آشفته شدم، اما به خاطر خرق عادتم نبود؛ به خاطر این بود که برای اولین بار صحنهای دلخراش را در ته قندان دیدم. موها شبکهی در هم تنیدهای را ته قندان تشکیل داده بودند، خاکهقندهای چشبیده به ته قندان پستیبلندیهای پیچیدهای را ساخته بودند که بیشباهت به رشتهکوههای زاگرس نبود. میشد فهمید گاهی اوقات که ناخنم را میگیرم، خیلی مراقب زائدههای آن نیستم. ذرّات دیگری هم در ته آن بود که هر کدام یادآور خاطره و داستانی از گذشتههای دور بود. چارهای نبود جز این که یک تصمیم اساسی در مورد قندان بگیرم. قندان را بردم تا بشورم، اما شستنش کار سادهای نبود، باید تمهیداتی میاندیشیدم تا آن زائدهها را جدا کنم. قاعدتاً چند وعده چای خوردن من باید بدون آن قندان انجام میشد تا باز دوباره بتوانم از آن استفاده کنم. باید جدایی را تحمل میکردم و یک تجدید نظر اساسی هم در مورد این عادت غلط.
برآمدن دولت مهرورزی پس از نزدیک به سه دهه از جمهوری اسلامی و اتفاقات عجیب و غریبی که در این دوران رخ داد، ما را با حقایقی آشکار کرد، حقایقی که همیشه در ته ماجرا قرار داشت. شاید اگر کس دیگری روی کار میآمد، -در حقیقت هر کس دیگری میآمد- ما متوجه ظرفیتهای ناشناختهی نظام نمیشدیم. در این دوران بود که فهمیدیم موتور جستجوی گوگل هم میتواند مخل امنیت باشد و لازم است مدتی هر چند کوتاه فیلتر شود. پیش از آن تصور چنین چیزی واقعاً غیرممکن بود. مدرک جعلی داشتن هم گاهی مهم نیست و میتوان تا آخرین لحظه از یک دکتر تقلبی در سمت وزارت دفاع کرد. میتوان شعار مبارزه با فساد داد و به نمایندگان مجلس هم رشوه. زمانی که روشنفکران و سیاستمداران سرگرم بحثهای عمیق سیاسی و فلسفی بودند و به خاطر اختلاف نظرهای جزئی در اقتصاد سیاسی یا برداشتهای خاص دینی به همدیگر بد و بیراه میگفتند، ناگهان دولت مهرورزی ظاهر شد و کلامشان را قطع کرد.
به نظرم پیش از هر چیز باید تکلیف مشکلات جدید را مشخص کنیم. باید به گونهای این مشکل را حل کنیم که اگر باز مدتی یادمان رفت قندانمان را پر کنیم با صحنهای فجیع روبرو نشویم. اقتصاد چپ و راست بحثهای جذابی هستند، اما فعلاً باید در این مورد بحث کنیم که چکمه امنیت اجتماعی را بر هم نمیزند؛ دروغ گفتن خیلی کار خوبی نیست؛ روشنفکرانِ منتقد جاسوس نیستند؛ دانشگاه کمی با پادگان، دارالتأدیب، بازداشتگاه، بیمارستان و تمیارستان فرق دارد؛ جعل مدرک کار شرافتمندانهای نیست؛ زندانیان شایستهی زنده ماندن هستند؛ حضور زنان در اجتماع به معنای اشاعهی فحشا نیست؛ ...
۱۳۸۸ فروردین ۲۹, شنبه
دربارهی عشق
وقتی که چند سال پیش از پیرزن پرسیدم که تا به حال عاشق شدی یا نه؟ نگاه بهتآمیز عجیبی به من انداخت. معلوم بود که تا آن لحظه از عمرش کسی چنین سوآل احمقانهای از او نپرسیده بود. سری تکان داد و گفت: «بووو» وقتی این صدا را درآورد انگار داشت شمعی را پوف میکرد. این صوت احتمالاً در هیچ فرهنگ لغتی نیامده است، اما در آن لحظه معنایش برایم کاملاً روشن بود. نمیشود خیلی راحت توضیحش داد: «دلت خوش است، اصلاً آن زمانها از این خبرها نبوده است. عشق یعنی چی؟ گیرم که عشقی هم بوده باشد، معنی ندارد که زن عاشق مرد بشود همیشه مردها عاشق زنها میشوند. مجنون بود که دنبال لیلی راه افتاد نه لیلی. توی آن چهاردیواری محبس کی میفهمد عشق یعنی چی؟ ...»
حق با پیرزن بود. در طول زندگی پرمشقتش دو بار ازدواج کرده بود و از هیچ کدام هم راضی نبود. از شوهر اولی که عقل درست و حسابی نداشت با هزار زحمت جدا شده بود و بعد هم چون دیگر بیوه شده بود، مجبور بود زن پیرمردی بشود که چندتا بچهی قد و نیمقد داشت. بچههایش را که شمردم، فهمیدم که نزدیک به سی سال از عمرش را یا حامله بوده، یا شیر میداده یا کهنه میشسته. گاهی هم بعضی از این کارها را با هم میکرده است. تصورش هم برای من دردآور بود. آخر عمری بچههایش بزرگ شده بودند، شوهر دومش هم مرده بود و دیگر از غرغرهایش راحت شده بود، داشت بدون آقا بالاسر نفس راحتی میکشد که یکی یکی بیماریها به سراغش آمدند.
این روزها این فیلمهای جدید باعث شده هی عشق سر زبان جوانها بیفتد. فیلمهایی که از غرب میآید، نصف بیشترش در مورد حل کردن مسأالهی عشق است. کشته و زخمی شدن که عادی است، بعضی وقتها عشق خیانت جنسی را هم توجیه میکند. واقعاً این عشقی که میگویند و این قدر هم مهم است، یعنی چی؟ من که هنوز معنیاش را نفهمیدم. فقط توی فیلمها میبینم که دو نفر همدیگر را میبینند یک دفعه نگاه خاصی به هم میکنند، آهنگ فیلم عوض میشود و بعد دیگر فکر میکنند تنها راه ممکن برای ادامهی زندگی آنها با هم بودن است. عاشقپیشه خودش را به آب و آتش میزند و آخرش یا میمیرد یا به هم میرسند. خیلی کم هم البته پیش میآید که به هم میرسند و بعد میفهمند که چه اشتباهی کردند.
توی دانشگاه بودم، روزهای آخری که آن دانشگاه، دیگر کاری نداشتم، ولی خاطرات جالب آن دوران باعث میشد که به بهانههای مختلفی برگردم به دانشگاه. حتا سعی کردم دورهی سربازیم هم تهران باشد تا باز به آنها سر بزنم. یک بار در همان روزهای آخر وقتی وارد دانشگاه میشدم یکی از دوستانم را دیدم. به من گفت که تو را اگر از در بندازند بیرون، باز از پنجره برمیگردی! هنوز این جمله تو ذهنم مانده است. جملهی خاصی نیست. راستش آن زمان صحبتهای بعضی از افراد دانشگاه خیلی روی من تأثیر میگذاشت. حتا حرفها و جملههای خیلی معمولی هم توی ذهنم میماند و گاهی به آن فکر میکردم. این اتفاق معمولاً توی محافل دانشگاهی میافتد یعنی عدهای برای عدهای دیگر مهم میشوند. رفتارها و صحبتهایشان توی ذهن آنها میماند. شاید حتا خود آنها هم از این موضوع خبر نداشته باشند.
از موضوع خارج شدم. در همان روزها بود که من وقتی که به دفتر خدمات کامپیوتری نزدیک دانشگاه رفتم، اتفاق خاصی افتاد. آن زمانها، خصوصاً ماههای آخر من خیلی با خدمات کامپیوتریها سر و کار داشتم، برای تایپ و پرینت و کپی و این جور کارها. وقتی وارد دفتر شدم خانم خوشبرخوردی شروع کردن به صحبت کردن با من و آخرش هم کارم را تحویلم داد. نکتهی جالب برای من این بود که من را با اسم صدا کرد. قبلاً هیچ توجهی به آن نداشتم. حالا خیلی برایم جالب بود. از دفتر آمدم بیرون و تا مدتی به همین موضوع فکر میکردم.
با خودم گفتم که شاید همان لحظهای است که توی فیلمها نشان میدهند و دو نفر عاشق همدیگر میشوند. آن صحنه همان طور توی ذهنم مانده بود و هی مرورش میکردم. مانده بودم که چه کار باید بکنم. من هم باید سناریوی فیلمهای عشقی را ادامه میدادم؟ یعنی هی هر روز به آنجا سر بزنم و به بهانهای با آن خانم صحبت کنم و کمکم قرار و مدار بگذارم. نه از این کار خوشم میآمد و نه عرضهاش را داشتم. یک فرضیهی جدید به ذهنم رسید و آن هم این که باید یک طوری ثابت کنم که این اتفاق یک اتفاق معمولی نبوده و این وسط یک جریانی رخ داده است. آن وقت اگر واقعاً چیز خاصی بود، یک فکر اساسی بکنم. در واقع از کجا باید بدانم که این همان موقعیتی است که به آن عشق میگویند. شاید من حالم خوش نبوده است، شاید دلتنگ بودم، شاید سردرد بودم و هزاران شاید دیگر ممکن است باعث شده باشد که با صحبت او احساس کنم رابطهی خاصی اتفاق افتاده است. تنها راهی که برای آزمودن این قضیه پیدا کردم، این بود که چند وقتی بیخیال قضیه بشوم و بعد دوباره بروم سراغش، ببینم باز هم احساس خاصی دارم یا نه.
هفت روز یا ده روز، درست نمیدانم چند روز طول کشید. یک روز که نسبتاً سرحال بودم دوباره به بهانهای رفتم همان دفتر. رفتم جلو و سلام کردم و آن هم درست مثل دفعهی پیش برخورد کرد. هنوز اسمم را فراموش نکرده بود. یکی دو دقیقه بیشتر صحبتمان طول نکشید که آمدم بیرون. حالا دیگر اصلاً آن احساس قبلی را نداشتم. او هم یک نفر بود مثل دیگران و تنها تفاوتش این بود که اسم من را میدانست و کارمند خوشبرخوردی بود.
کمکم این قضیه را فراموش کردم، اما هنوز هم نمیدانم عشق یعنی چی؟ شاید اگر من کمی باعرضهتر بودم و برخورد اول را جدی میگرفتم، امروز میگفتم که من در آن لحظه عاشق شدم. در هر صورت، در این مورد شاید کسانی که عاشق شدند یا به عبارت بهتر، فکر میکنند که زمانی عاشق شدهاند، صحبت کنند، بهتر باشد. گرچه آنها هم احتمالاً برای انتقال این مفهوم مشکل خواهند داشت، چون این جور مسائل کاملاً درونی است و بیان احساسات درونی ساده نیست. خصوصاً اگر طرف مقابل این احساس را اصلاً درک نکرده باشد. فرض کنید یک نفر میخواهد حس شنوایی را برای یک کر توضیح دهد. توصیف عشق برای کسانی که عاشق نشدند هم احتمالا همین جور است و من و پیرزن به گمانم هیچ وقت معنی آن را نمیفهمیم.
۱۳۸۸ فروردین ۲۲, شنبه
آینهی قدی
چند سال پیش بود با یکی از دوستانم در مشهد قرار داشتم. در واقع تازه مشهد آمده بودم و میخواستم ببینمش. با او تماس گرفتم و گفت برنامهای در نگارخانه میرک در مورد داستان است برنامهی بدی نیست و خوب است که آنجا قرار بگذاریم. به نظرم برنامه یک جور مسابقه داستان کوتاه بود. آنجا که رسیدم، من را به دوستانش که گویا آدمهای مهمی بودند معرفی کرد و القابی را به کار میبرد که اگرچه نادرست نبود، اما هیچگاه من خودم را اینطور معرفی نمیکردم. ته دلم میخواستم که حرفهایش را تصحیح کنم، اما هم از دوستم خجالت میکشیدم که این کار را بکنم و هم احساس میکردم که این کار نوعی برهم زدن قاعدهی بازی مرسوم این جور محافل است. در کنار آدمهای مهم آنجا من هم در ردیف اول نشستم.
اتفاق بامزهای همان ابتدا افتاد. گویا میهمان اصلی نیامده بود و یک آدم تنومند ریشوی دیگری اعلام کرد که قرار است از طرف ایشان داستانها را نقد کند. من در طول مدتی که او صحبت میکرد به این موضوع فکر میکردم که چطور یک نفر میتواند از طرف کس دیگری نقد کند. عجیب بود اما داشت اتفاق میافتاد. بعضی از نویسندگان جوان هم یکی یکی آمدند و داستانشان را که گویا برگزیده شده بود، بعد از معرفی و مقدمهای خواندند. یک نفر از آنها قبل از خواندن داستانش شروع کرد به انتقادهای خیلی شدید از نحوهی برگزاری مسابقه. صراحتش برایم خیلی جالب بود و منتظر بودم ببینم که داستانش چطور است. متأسفانه داستانش اصلاً چیز دلچسبی نبود یک داستان تخیلی ساده بود که گمان کنم در شهر خر گران شده بود و همه دنبال خر بودند و خرها فرار میکردند یا چیزی در همین مایهها. در همین اثنا من هر از گاهی که کسی از جمع صحبتی میکرد برمیگشتم و به عقب نگاهی میکردم. در واقع از مزایای ردیف اول نشستن همین است که یا اصلاً نباید به پشت سرت اهمیت بدهی یا این که دائم برگردی به عقب نگاه کنی. یک بار که برگشتم چشمم به خانم خیلی زیبارویی خورد که البته مشخص بود که آرایش زیادی کرده بود اما در میان آن جمع شاخص بود.
یک بخش جانبی هم این مسابقه داشت و در یک سالن بزرگ تابلوهایی را نصب کرده بودند و اعلام کرده بودند که هر کس کوچکترین داستان را بنویسد برنده خواهد شد. به گمانم این داستان محدودیتی هم داشت دو یا سه جمله یا چیزی در همین حدود بود. خیلی جالب بود که همه مشغول هنرنمایی بودند. من نفهمیدم که حالا این داستانها به چه دردی میخورد. اما نکتهی جالب این بود که اهالی هنر در آن سالن داشتند خودشان را تخلیه میکردند. یک جور تخلیه روحی بود و از این کار لذت زیادی میبردند. درست مثل قسمت بار یک میهمانی فرنگی هر کسی مشغول بود. در مجموع از این فضای ادبی چندان خوشم نیامد اما احساس کردم اینجا هم یکی از مکانهایی است که هر جامعهای به آن نیاز دارد جایی برای تخلیهی احساسات ادبی هنرمندان.
در مورد آن خانمی که در سالن دیدم یعنی وقتی که به عقب برگشتم و او روی صندلیهای عقبی نشسته بود،چهرهاش را دیدم، کمی کنجکاو شده بودم دوباره ببینمش. وقتی که زمان تنفس اعلام شد و قرار بود پذیرایی انجام شود دنبالش گشتم. هر چه بیشتر میگشتم، کمتر اثری از آن پیدا کردم. در این فکر بودم که حتما رفته است، که خانم تنومدی را از دور دیدم که داشت نزدیک میشد. تقریباً دو برابر من هیکل داشت. شکمش از خانمهای باردار بزرگتر بود، اما از هماهنگی کاملی که با بقیهی تنش داشت میشد فهمید که از بچه خبری نیست. در حالی که مبهوت هیکل غولآسایش شده بودم از کنارم رد شد و من یک نظر بالا را نگاه کردم و دیدم ای دل غافل، ایشان همان خانمی هستند که وقتی داخل آن صندلیها نشسته بودند خیلی هم خوشگل به نظر میرسیدند. مشکل خیلی اساسی بود. اگر قرار بود کسی با عکس شش در چهار این خانم با ایشان آشنا شود و احتمالاً پسند کند، چه فاجعهای رخ میداد. درست است که خوشچهره بود، اما چگالی زیبایی صورتش هر چقدر هم که زیاد باشد، در کنار این حجم بینهایت هیچی نیست. شاید این مشکل به مرسوم شدن آینههای کوچکی برگردد که در تمام خانهها دیده میشود. این آینهها مخصوص سر و صورت هستند و خیلی که بزرگ باشد کمی پایینتر را هم نشان میدهد. اگر ساعات طولانی را که این خانم به آینهی کوچکش نگاه میکرد یک نیمنگاه به یک آینهی قدی میانداخت یک فکری به حال این قامت ترسناک میکرد. وجود این جور آینهها چندان مرسوم نیست و اگر کسی در خانهاش داشته باشد حتماً باید توجیهی قانعکننده برای آن داشته باشد. در باشگاههای پرورش اندام و در سالنهای رقص احتمالاً این جور آینهها مرسوم است. در زندگی معمولی انگار همین آینههای کوچک بس است. عادت نداریم به کل سوژه نگاه کنیم و وراندازش کنیم، بیشتر به جایی که توی دید است میرسیم.
۱۳۸۸ فروردین ۲۱, جمعه
فاعل یا مفعول؟
چند ماه بعد گویی آنها دلشان برای همدیگر و برای آن دعواهای هرروزه تنگ میشود و قرار میگذارند که همدیگر را ببینند و صحبتی بکنند. آقای مهندس کلید آپارتمان خالی دوست قدیمیاش را میگیرد که آنجا خلوت کنند تا کسی از قضیه بویی نبرد، گویا ماجرا از صحبت فراتر میرود. دوست قدیمیاش گمان میکند که آنها میخواهند دوباره با هم زندگی کنند و مقدمات آشتی را دارند میبینند. به هر حال آقای مهندس و زن سابقش چند ساعتی با هم خلوت میکنند و کار از خوش و بش هم آنطرفتر میرود و بعد با حالتی خوشحال و شادمان بیرون میآیند تا کلید آپارتمان دوست قدیمی را تحویل بدهند. او هم وقتی دو مرغ عاشق را میبیند شکش به یقین تبدیل میشود.
مدتی میگذرد و دیگر خبری از خانم قدیم آقای مهندس نمیشود، ارتباطش دیگر کاملاً با شوهر سابق قطع میشود. آقای مهندس از او قطع امید میکند و کمکم به فکر یک زندگی جدید میافتد. اما چشمتان روز بد نبیند که یک روز مأمور کلانتری با حکم جلب او در مقابلش ظاهر میشود و او را به کلانتری میبرد، کمی بعد دوست قدیمیاش نیز احضار میشود. اتهام او آدمربایی، تهدید به قتل و تجاوز جنسی است به همسر سابقش. دوست قدیمیاش نیز متهم به همکاری است. خوشبختانه دوست قدیمیاش خیلی زود تبرئه میشود، اما آقای مهندس چند روزی در کلانتری در بازداشت به سر میبرد. سرانجام با قرار وثیقه آزاد میشود.
آقای مهندس برای دفاع از خودش به هر دری میزند حتا دست به مطالعات فقهی میزند از برخی علما فتاوایی میگیرد که زن وشوهر طلاق گرفته میتوانند به هم «رجوع» کنند و تلاش میکند اتهامات را رد کند. دادگاه بدوی و تجدید نظر او را از اتهام آدمربایی و تهدید به قتل تبرئه میکنند، اما تجاوز جنسی سر جای خودش باقی میماند. او همچنان سعی میکند از خودش دفاع کند، کار به دیوان عالی کشور رسیده است. او ابتدا سعی کرد با استناد به این که در گزارش هیچ گونه زد و خوردی ذکر نشده است مسألهی تجاوز را رد کند. به هر حال وقتی قرار است تجاوزی رخ بدهد هم متجاوز باید به زور متوسل شود و هم قربانی باید برای دفاع از خودش کاری بکند و مثلاً یک سیلی به متجاوز بیحیا بزند. تجاوز جنسی با گفتن تنها یک جملهی تهدیدآمیز حتا قتل چندان طبیعی به نظر نمیرسد. از سوی دیگر دوست قدیمی او شهادت داده است که آنها قبل و بعد از رفتن به آپارتمان کاملاً راضی و خوشحال بودند، وضعیتی که با تجاوز جنسی سازگار نیست. اما آقای مهندس باز هم موفق به قانع کردن قضات عالی کشور نمیشود.
سرانجام آقای مهندس مجبور میشود که رازهای زندگی زناشوییاش را برای قضات باتجربه و متشخص دیوان عالی کشور تشریح کند تا شاید متقاعد شوند. او نحوهی آمیزش جنسیاش را بازگو میکند. او ادعا میکند که در طول هشت سال زندگی زناشویی و در این مورد آخر هیچ گاه فاعل ماجرا نبوده است، بلکه همواره مفعول بوده است. به عبارت دیگر او میخوابیده است و سررشتهی امور را به دست همسر سابقش میسپرده است تا هر طور که مایل است عمل کند. به هر حال هر زن و شوهری شیوهی خاصی دارند. با این وصف نمیتوان وی را فاعل و به طریق اولی متجاوز تلقی کرد. شخصی که در حالت مفعولی است قاعدتاً نمیتواند متجاوز ماجرا باشد.
قضیه تقریباً شبیه ماجرای فیلم سفید کیشلوفسکی است که بعد از طلاق در مغازهی سابق شوهر و فعلی زن همدیگر را میبینند و زن سوار بر ماجرا میشود و البته بلافاصله بعد از ماجرا شوهر سابق را از مغاره بیرون میکند. در آن فیلم دعوای خانوادگی بر سر همه چیز بود به جز رابطهی جنسی، اما در اینجا تمام مسائل حل شده است به جز همان رابطهی جنسی. مسألهی فاعل یا مفعول بودن در اینجا اهمیتی حیاتی پیدا کرده است. برخی از علما معتقدند که اصولاً همواره مرد فاعل است. آقای مهندس از قضیه فیلمبرداری نکرده است، اگر این کار را کرده بود شاید قضیه روشن میشد گرچه ممکن بود اتهامات دیگری چون ساختن فیلمهای مستهجن مطرح شود و اصلاً معلوم نیست که قضات محترم به خودشان اجازه میدهند که فیلم را ببینند یا نه. چند سال پیش هم دربلژیک مردی از زنش شکایت کرده بود که وقتی که خواب بوده است به او تجاوز کرده است. در کشورهای غربی گویا هم مرد میتواند تجاوز کند و هم زن. اما در ایران حالت دوم تعریف نشده است.
این ماجرا چند سالی است که جریان دارد. اگر اتهام تجاوز به تأیید دیوان عالی کشور برسد آقای مهندس محکوم به شلاق و حبس خواهد شد. او حالا ازدواج کرده است و زندگی جدیدی را شروع کرده و فرزند جدیدش دارد بزرگ میشود و منتظر است تا ببیند دادگاه سرانجام او را به عنوان فاعل محکوم خواهد کرد یا به عنوان مفعول تبرئه میشود. اگر او موفق شود که خودش را تبرئه کند فصل جدیدی در دستور زبان نظام حقوقی ایران گشوده خواهد شد.
۱۳۸۸ فروردین ۱۷, دوشنبه
ریپ ون وینکل
واشنگتن ایروینگ
از نیویورک که بسیار علاقهمند به سرگذشت هلندیهای اینجا و آداب و رسوم ساکنان
اولیهی این منطقه بود. البته تحقیقات تاریخی او به آن اندازهای که در حافظهی
افراد باقی مانده است، در کتابها نیامده است، چون پیشینیان چندان علاقهای به
موضوعات مورد تحقیق وی نداشتند. از این رو، او دریافت که ساکنان آن منطقه، به
ویژه زنانشان مخزن پرارزشی از افسانههایی قدیمی هستند که به اندازهی تاریخ واقعی
بینهایت باارزشند. بنابراین او هر زمان که با یک خانوادهی اصیل هلندی برمیخورد
با خیال آسوده آنان را در خانهی سرِ مزرعهاش که چندان مسقف نبود، حبس میکرد، در
زیر سایهی گستردهی چنار به آن مثل یک جلد کتاب کوچک عتیقهی مهر و موم شده خیره
میشد و با شور و شوق یک خورهی کتاب آن را مطالعه میکرد.
نتیجهی تمام این
تحقیقات، تاریخ این منطقه در طول حاکمیت هلندیها بوده که چندین سال پیش آن را
منتشر کرده است. دیدگاههای گوناگونی در مورد شخصیتهای ادبی آثار او وجود داشته و
اگر راستش را بخواهید، هیچ جزئی از آن دیگر بهتر از آن نمیتوانست باشد. حُسن اساسی
او دقت وسواسیاش است که در نگاه اول شاید به چشم نیاید اما در سرتاسر آثارش وجود
دارد. حالا هم در تمام مجموعههای تاریخی، آثار او به عنوان کتابی که هیچ شک و
شبههای بر آن وارد نیست، به تأیید رسیده است.
این پیرمرد باشخصیت اندکی پس از
چاپ کتابش درگذشت و حالا دیگر او مرده و در میان ما نیست، و دیگر نمیتواند به
حافظهی خودش فشار بیاورد تا به ما بگوید که در زمان او برای کارهای سخت
میشد که مردم را به روشهای بهتری به کار بگیرند؛ او در هر حال هرطور که خواست
زندگیاش را گذراند، و گر چه گاه و بیگاه به همسایگانش گیرهایی میداد و خاطر برخی
از دوستانش را آزرده میکرد، اما او احساس میکرد که درستترین نوع احترام و
مهربانی نسبت به آنهاست؛ البته خطاها و نابخردیهایش که به یادها مانده است «بیشتر
از روی تأسف بوده است تا خشم» و این طور به نظر میرسد که او هرگز قصد آزار و اذیّت
کسی را نداشته است. اما به هر حال، یاد او را منتقدان باید گرامی بدارند، هنوز مورد
ستایش بسیاری از آنان است، نظرات خوب آنان ارزش زیادی دارد. به ویژه شیرینیپز
ویژهای که عکس او را در کیکهای سال نو کشید و با این کار این امکان را به او داد
که نامش جاودانه شود، تقریباً این کارش برابر با منقوش شدن عکسش در مدال واترلو یا
سکهی فارثینگ ملکه آنای انگلیس است.
***
آنانی که به فراز رودخانهی هودسون سفر کردهاند، بیگمان کوههای کاستکیل را از یاد نخواهند برد. این کوهها از رشتهکوه بزرگ آپالاچی جدا شدهاند و چشماندازشان در دوردست به غرب رودخانه میرسد، این برآمدگیها به قلهای باشکوه میرسند و بر روستای اطراف اشراف کامل دارند. هر گونه تغییرِ فصل، هر گونه تغییرِ دمای هوا و در حقیقت هر ساعتی از روز تغییری را در رنگها و اشکال جادویی این کوهها به وجود میآورد و تمام زنان نجیبِ دور و نزدیک، این کوهها را هواسنج دقیقی به حساب میآورند. زمانی که هوا خوب و آرام است، رنگ آبی و ارغوانی به تن میکنند و آسمانِ صافِ غروب را با خطوط تیرهی خود رنگین میکنند، اما هنگامی که چشمانداز اطراف خالی از ابر است، کلاهی از مه رقیق خاکستری بر سر میگذارند و در واپسین پرتوافشانی غروب خورشید، همچون تاج باشکوهی درخشان و تابناک میشوند.
مسافر شاید در این کوهپایههای زیبا حلقههایی از دود رقیقی را که از دهکدهای بلند میشود، مشاهده کرده باشد، دهکدهای که سقفهای توفالیاش در میان درختان سوسو میزند و درست در جایی قرار دارد که زمینهی آبیرنگ ارتفاعات در رنگ سبزِ روشن محیط پیرامونش محو میشود. دهکدهی کوچکی است با قدمتی کهن که آن را برخی از مهاجران هلندی در دورهی آغاز تشکیل این منطقه بنا کردند، درست حول و حوش زمانی که حکومت پیتر استایوسنت نیکوکار آغاز شد (روحش شاد) و در آنجا ساکنان بومی چندین خانه داشتند که چند سالی در آنجا ساکن بودند، این خانهها را با آجرهای کوچک زردرنگی که از هلند آورده بودند، بنا کرده بودند با پنجرههایی مشبک و نمایی سهگوش که بر بالای آنها بادنمایی خروسی خودنمایی میکرد.
۱۳۸۸ فروردین ۱۴, جمعه
دوسوسور و انتخابات ما
«آن قانون اساسی مال پنجاه سال پیش است آن را پدران ما نوشتهاند، برای خودشان، ما باید قانون خودمان را داشته باشیم»، «ملاک وضع حال افراد است» جملاتی قریب به مضمون از آیتالله خمینی است. اگر بخواهیم از مفاهیمی که دوسوسور در زبانشناسی بر آنها تأکید زیادی داشت در سیاست استفاده کنیم، باید بگوییم که این عبارتها نمایانگر سیاست «همزمانی» است که در تقابل با سیاست «درزمانی» قرار میگیرد. در واقع سیاست نباید کارش را به گذر زمان ارتباط دهد، سیاست باید مسائل روز و شرایط حال را در نظر بگیرد. بررسی وقایع گذشته را باید به مورّخان واگذاشت، سیاستمداران امروز باید به وضعیت امروز و مطالبات جدید مردم و شرایط سیاسی امروز بپردازند. دوسوسور این موضوع را در زبانشناسی مطرح کرد و به شدت زبانشناسی «درزمانی» را مورد نقد قرار دارد و معتقد بود اتفاقاتی که در طول زمان در زبان رخ میدهد به عواملی بیرون از زبان مربوط است و ربطی به زبانشناسی ندارد. او معتقد بود که زبانشناس باید به مطالعهی زبان در یک زمان خاص بپردازد و نظام زبان و قواعد حاکم بر آن را بشناسد. انتقادات زیادی به این دیدگاه شده است و ما به آن فعلاً کاری نداریم. اگر قرار باشد این دیدگاه را به جای زبانشناسی به سیاست تعمیم بدهیم و در واقع سیاستمدار را به جای زبانشناس بنشانیم، چه پیش میآید.
برخی از گروههای سیاسی در ایران وقتی خودشان را قرار است معرفی کنند یا این که هویت حزبشان را بیان کنند معمولاً به نقاط عطف تاریخی (مثل انقلاب مشروطه، انقلاب اکتبر روسیه، کودتای 28 مرداد، ملی شدن صنعت نفت، 15 خرداد 42، انقلاب 57 و دوم خرداد 76) و گاهی هم به شخصیتهای برجسته (مثل مصدق، کاشانی، بازرگان، ارانی، خمینی، شریعتی، خاتمی) اشاره میکنند و در مرامنامهی آنها معمولاً اشاراتی تاریخی وجود دارد، گویا تا تکلیفشان را با گذشتههای دور روشن نکنند نمیتوانند حرفشان را بزنند. از دیدگاه سیاست همزمانی قاعدتاً این مسائل خارج از موضوع تلقی میشود و سیاستمدار و گروه سیاسی باید تکلیفش را با نظام موجود و نقش جدیدش روشن کند. نیروهای ملی – مذهبی و نهضت آزادی تأکید زیادی بر شخصیت مصدق دارند، از سوی دیگر احزاب روحانی و مذهبی بیشتر بر انقلاب 57 و شخصیت امام خمینی تأکید میکنند، شاید در این میان گروههایی مطرح که کمتر به مسائل تاریخی و در واقع سیاست درزمانی اشاره میکنند، یکی جبهه مشارکت در داخل باشد و دیگری اتحاد جمهوریخواهان در خارج از کشور.
نامزدهای انتخاباتی را میتوانیم در مفهوم سوسوری به مثابهی «نشانه» در نظر بگیریم که هر کدام نقش خاصی را در بازی انتخابات قرار است ایفا میکنند. نشانه بر مبنای دیدگاه سوسور ذاتاً معنایی ندارد و در واقع آن چیزی است که نیست. سوسور نشانهها را قراردادی میدانند که هیچ کدام با انگیزهی خاصی تعریف نمیشوند. از این نظر نماد با نشانه تفاوت دارد. نماد کاملاً آگاهانه طراحی میشود و شما با دیدن آن به راحتی به مفهوم آن پی میبرید. اما نشانه کاملاً قراردادی است و به توافق جمع بستگی دارد. مثلاً به آنچه ما کتاب میگوییم در هر کشوری چیز خاصی میگویند و بین این واژهها و مفهوم کتاب هیچ گونه رابطهی منطقی وجود ندارد. اگر بخواهیم در انتخابات اخیر نمادها را پید کنیم. به نظر میرسد خاتمی بیش از یک نشانه بود و فارغ از این که دیگران باشند یا نباشند تا حدودی نقشش مشخص بود و البته احمدینژاد هم همینطور. اما دیگر نامزدهای مطرح هنوز حالت نمادین که به خود نگرفتهاند، هیچ، حالت نشانه هم ندارند و جامعهی سیاسی هنوز سرگردان است که با آنها چه باید بکند. مثلاً پورمحمدی روشن نیست چه نقشی میخواهد ایفا کند. سوسور معتقد است نشانهها باید خودشان را در تقابل با دیگران نشان دهند. هر نامزدی باید روشن سازد که چه تفاوتی با احمدینژاد، کروبی و دیگر نامزدها دارد. همین وضعیت ناروشنی نشانهها در اردوگاه اصلاحطلبان هم دیده میشود، روشن نیست که با حذف خاتمی چه کسی میخواهد نقش او را بازی کند. از یک سو کروبی خود را نماینده اصلاحطلبان میداند و احساس میکند دین بزرگی هم بر گردن آنان دارد و از سوی دیگر عدهای قرار است موسوی را برگزیدهی اصلاحطلبان معرفی کنند. در این میان نقش «نمایندهی اصلاحطلبان» همچنان در پردهی ابهام باقی مانده و «دالّ» خود را نیافته است.
نمونهی جالبی که در مبارزهی سیاسی، نشانهها به خوبی نقش بازی کردند، انتخابات مجلس ششم بود. در آن مبارزهی انتخاباتی افرادی در فهرست اصلاحطلبان بودند که به هیچ وجه خودشان شناخته شده نبودند و سابقهی روشنی نداشتند، اما قرار گرفتن در فهرست اصلاحطلبان آنان را وارد مجلس کرد. در واقع جامعهی سیاسی پذیرفته بود که کسانی که در این فهرست قرار میگیرند قرار است نقش خاصی را بازی کنند و با بقیه تفاوتهای روشنی دارند.
از سوی دیگر سوسور در مورد برنامهریزی زبانی و در واقع دستکاری نشانهها دیدگاه بدبینانهای دارد و مدعی است برنامهریزی زبانی محتوم به شکست است. اما اتفاقات چند دهه پس از درگذشت وی نشان داده است که در مواردی برنامهریزی زبانی موفقیتهای بزرگی کسب کرده است. در سیاست ایران هم میتوان به مورد انتخابات مجلس ششم اشاره کرد که نشانهها به خوبی جا افتادند.
بازی شطرنج مثال خوبی است که سوسور با آن دیدگاه خود را دربارهی زبان و نشانهها به خوبی نشان میدهد. قراردادی بودن نشانهها در واقع به این معناست که نقشی که مهرهها بازی کنند به شکل، جنس و اندازهشان بستگی ندارد، بلکه قرارداد بازی است که نوع بازی و حرکات را مشخص میکند. یعنی اگر فرضاً یک مهرهی خاص شطرنج مشکلی پیدا کند، طرفین بازی میتوانند هر چیز دیگری را جای آن بگذارند، چیزی که به لحاظ شکلی هیچ شباهتی با آن مهره ندارد، مثلاً یک حبهی قند یا تکه سنگ. این مهرهی جایگرین هم به خوبی همان مهرهی اصلی میتواند نقش قبلی را بازی کند. اتفاقی که در اردوگاه اصلاحطلبان رخ داده، تقریباً شبیه از کار افتادن یک مهره است و حالا قرار است جایگزینی برای آن پیدا کنیم. سیدمحمد خاتمی به دلایلی که دقیقاً روشن نیست کنار رفته است و نقشش را میخواهد به موسوی بدهد. اما مسألهی اساسی این است که طرفین بازی تفاهمی روی آن ندارند و خود او هم هنوز معلوم نیست که بخواهد این نقش را بازی کند. تندورترین شخصیتهای اصولگرا از وی تعریف و تمجدید میکنند و هواداران خاتمی او را اصلاحطلب به حساب نمیآورند. قبولاندن این نقش در فرصت باقی مانده کار دشواری به نظر میرسد. او اساساً تمایلی به بازی اصلاحطلبان و اصولگرایان ندارد و دل در گروِ مبازرهی مستضعفان و مستکبران (و البته اسلام ناب محمدی و اسلام امریکایی) دارد که هنوز گویا نه حریفان خود را پیدا کرده است و نه یارانش را، و از همه مهمتر دیگر کسی هم قاعدهی آن بازی را نمیداند.
از زاویهی دیگری هم بازی شطرنج با دیدگاه سوسور در زبانشناسی مطابقت دارد و آن همان مسألهی درزمانی و همزمانی بودن است. بازی شطرنج کاملاً همزمانی است یعنی این که در هر موقعیتی شرایط همان موقعیت تعیینکنندهی بازی است و این که در حرکات پیشین و صحنههای قبلی چه شده و توالی بازی چگونه بوده است، اصلاً مهم نیست؛ در هر حرکت باید به شرایط صحنهی بازی در همان حرکت توجه کرد. در واقع در عالم سیاست هم باید چنین باشد. این که در گذشته چه رخ داده است و مردم چه میخواستهاند و فعالان سیاسی چه کردهاند، چندان مهم نیست، مهم امروز و شرایط فعلی است. از همین روست که نلسون ماندلا زمانی در اوج است اما زمانی دیگر کنار میرود و کسانی که سابقهیشان اصلاً قابل مقایسه با او نیست روی کار میآیند، فقط به این خاطر که برای مشکلات روز طرح بهتری دارند. هر کسی که درک بهتری از شرایط دارد، فرصتها و خطرها را بهتر میشناسد و طرح بهتری برای آینده دارد، دست بالاتر را دارد. به نظر میرسد که ما هنوز فاصلهی زیادی با سیاست همزمانی داریم، اما تلاش در این راه بیفایده نیست.
برای آشنایی با دیدگاههای فردینان دوسوسور کتابهای زیر را ببینید:
فردینان دوسوسور، جاناتان کالر، ترجمهی کورش صفوی، انتشارات هرمس، 1386.
دورهی زبانشناسی عمومی، فردینان دوسوسور، ترجمهی کوروش صفوی، انتشارات هرمس، 1382.