۱۳۸۸ فروردین ۲۲, شنبه

آینه‌ی قدی

چند سال پیش بود با یکی از دوستانم در مشهد قرار داشتم. در واقع تازه مشهد آمده بودم و می‌خواستم ببینمش. با او تماس گرفتم و گفت برنامه‌ای در نگارخانه میرک در مورد داستان است برنامه‌ی بدی نیست و خوب است که آن‌جا قرار بگذاریم. به نظرم برنامه یک جور مسابقه داستان کوتاه بود. آن‌جا که رسیدم، من را به دوستانش که گویا آدم‌های مهمی بودند معرفی کرد و القابی را به کار می‌برد که اگرچه نادرست نبود، اما هیچ‌گاه من خودم را این‌طور معرفی نمی‌کردم. ته دلم می‌خواستم که حرف‌هایش را تصحیح کنم، اما هم از دوستم خجالت می‌کشیدم که این کار را بکنم و هم احساس می‌کردم که این کار نوعی برهم زدن قاعده‌ی بازی مرسوم این جور محافل است. در کنار آدم‌های مهم آن‌جا من هم در ردیف اول نشستم.

اتفاق بامزه‌ای همان ابتدا افتاد. گویا میهمان اصلی نیامده بود و یک آدم تنومند ریشوی دیگری اعلام کرد که قرار است از طرف ایشان داستان‌ها را نقد کند. من در طول مدتی که او صحبت می‌کرد به این موضوع فکر می‌کردم که چطور یک نفر می‌تواند از طرف کس دیگری نقد کند. عجیب بود اما داشت اتفاق می‌افتاد. بعضی از نویسندگان جوان هم یکی یکی آمدند و داستان‌شان را که گویا برگزیده شده بود، بعد از معرفی و مقدمه‌ای خواندند. یک نفر از آن‌ها قبل از خواندن داستانش شروع کرد به انتقادهای خیلی شدید از نحوه‌ی برگزاری مسابقه. صراحتش برایم خیلی جالب بود و منتظر بودم ببینم که داستانش چطور است. متأسفانه داستانش اصلاً چیز دل‌چسبی نبود یک داستان تخیلی ساده بود که گمان کنم در شهر خر گران شده بود و همه دنبال خر بودند و خرها فرار می‌کردند یا چیزی در همین مایه‌ها. در همین اثنا من هر از گاهی که کسی از جمع صحبتی می‌کرد برمی‌گشتم و به عقب نگاهی می‌کردم. در واقع از مزایای ردیف اول نشستن همین است که یا اصلاً نباید به پشت سرت اهمیت بدهی یا این که دائم برگردی به عقب نگاه کنی. یک بار که برگشتم چشمم به خانم خیلی زیبارویی خورد که البته مشخص بود که آرایش زیادی کرده بود اما در میان آن جمع شاخص بود.

یک بخش جانبی هم این مسابقه داشت و در یک سالن بزرگ تابلوهایی را نصب کرده بودند و اعلام کرده بودند که هر کس کوچک‌ترین داستان را بنویسد برنده خواهد شد. به گمانم این داستان محدودیتی هم داشت دو یا سه جمله یا چیزی در همین حدود بود. خیلی جالب بود که همه مشغول هنرنمایی بودند. من نفهمیدم که حالا این داستان‌ها به چه دردی می‌خورد. اما نکته‌ی جالب این بود که اهالی هنر در آن سالن داشتند خودشان را تخلیه می‌کردند. یک جور تخلیه روحی بود و از این کار لذت زیادی می‌بردند. درست مثل قسمت بار یک میهمانی فرنگی هر کسی مشغول بود. در مجموع از این فضای ادبی چندان خوشم نیامد اما احساس کردم اینجا هم یکی از مکان‌هایی است که هر جامعه‌ای به آن نیاز دارد جایی برای تخلیه‌ی احساسات ادبی هنرمندان.

در مورد آن خانمی که در سالن دیدم یعنی وقتی که به عقب برگشتم و او روی صندلی‌های عقبی نشسته بود،چهره‌اش را دیدم، کمی کنجکاو شده بودم دوباره ببینمش. وقتی که زمان تنفس اعلام شد و قرار بود پذیرایی انجام شود دنبالش گشتم. هر چه بیشتر می‌گشتم، کم‌تر اثری از آن پیدا کردم. در این فکر بودم که حتما رفته است، که خانم تنومدی را از دور دیدم که داشت نزدیک می‌شد. تقریباً ‌دو برابر من هیکل داشت. شکمش از خانم‌های باردار بزرگ‌تر بود، اما از هماهنگی کاملی که با بقیه‌ی تنش داشت می‌شد فهمید که از بچه خبری نیست. در حالی که مبهوت هیکل غول‌آسایش شده بودم از کنارم رد شد و من یک نظر بالا را نگاه کردم و دیدم ای دل غافل، ایشان همان خانمی هستند که وقتی داخل آن صندلی‌ها نشسته بودند خیلی هم خوشگل به نظر می‌رسیدند. مشکل خیلی اساسی بود. اگر قرار بود کسی با عکس شش در چهار این خانم با ایشان آشنا شود و احتمالاً پسند کند، چه فاجعه‌ای رخ می‌داد. درست است که خوش‌چهره بود، اما چگالی زیبایی صورتش هر چقدر هم که زیاد باشد، در کنار این حجم بی‌نهایت هیچی نیست. شاید این مشکل به مرسوم شدن آینه‌های کوچکی برگردد که در تمام خانه‌ها دیده می‌شود. این آینه‌ها مخصوص سر و صورت هستند و خیلی که بزرگ باشد کمی پایین‌تر را هم نشان می‌دهد. اگر ساعات طولانی را که این خانم به آینه‌ی کوچکش نگاه می‌کرد یک نیم‌نگاه به یک آینه‌ی قدی می‌انداخت یک فکری به حال این قامت ترسناک می‌کرد. وجود این جور آینه‌ها چندان مرسوم نیست و اگر کسی در خانه‌اش داشته باشد حتماً‌ باید توجیهی قانع‌کننده برای آن داشته باشد. در باشگاه‌های پرورش اندام و در سالن‌های رقص احتمالاً این جور آینه‌ها مرسوم است. در زندگی معمولی انگار همین آینه‌های کوچک بس است. عادت نداریم به کل سوژه نگاه کنیم و وراندازش کنیم، بیشتر به جایی که توی دید است می‌رسیم.   

هیچ نظری موجود نیست: