۱۳۸۸ فروردین ۳۱, دوشنبه

تهِ قندان

در تمام مدت دوران مجردی عادت خاصی داشته‌ام، همیشه سعی می‌کردم قندان را پر کنم. یعنی به محض این که سر آن کمی خالی می‌شود، بلافاصله پرش می‌کنم. یک جور عادت است، هیچ توجیه منطقی هم برایش نمی‌توانم پیدا کنم، البته در توضیحش می‌توانم بگویم من چایی زیاد می‌خورم و خیلی با قند و آب‌نبات سر و کار دارم. درست است، حق با شماست، دلیل نمی‌شود که همیشه قندان پر باشد. یادم هست یک معلم هم داشتیم که عادت احمقانه‌ای داشت و آن هم این که قبل از این که روی تخته سیاه چیزی بنویسد عادت داشت نقطه‌های روی تخته سیاه را با انگشتش پاک کند. همیشه می‌گشت و بالاخره یکی دو تا نقطه پیدا می‌کرد و بعد از پاک کردن آن، نفس راحتی می‌کشید و شروع به درس دادن می‌کرد. برایش یک جور فریضه شده بود. ما هم یک روز با بچه‌ها تصمیم گرفتیم معلم را غافل‌گیر کنیم. قبل از آمدن معلم، به دقت تخته سیاه را پاک کردیم، طوری که حتا یک نقطه هم پیدا نمی‌شد. حالا منتظر بودیم که ببینیم آقای معلم چه کار می‌کند. معلم طبق معلوم شروع کرد به گشتن دنبال نقطه‌های تخته سیاه و چیزی پیدا نکرد. بچه‌ها به روی خودشان نیاوردند. معلم کمی آشفته شد، اما بعد به سرعت گچ را برداشت یک نقطه گذاشت روی تخته و بعد هم آن را پاک کرد و شروع کرد به درس دادن. چهره‌ی معلم آن قدر جدی بود که کسی جرأت خندیدن نداشت.
اما چشم‌تان روز بد نبیند، یک روز که قصد داشتم چایی بخورم و رفتم سراغ قندان، دیدم خالی است و هیچ قندی در آن نیست. من آشفته شدم، اما به خاطر خرق عادتم نبود؛ به خاطر این بود که برای اولین بار صحنه‌ای دل‌خراش را در ته قندان دیدم. موها شبکه‌ی در هم تنیده‌ای را ته قندان تشکیل داده بودند، خاکه‌قند‌های چشبیده به ته قندان پستی‌بلندی‌های پیچیده‌ای را ساخته بودند که بی‌شباهت به رشته‌کوه‌های زاگرس نبود. می‌شد فهمید گاهی اوقات که ناخنم را می‌گیرم، خیلی مراقب زائده‌های آن نیستم. ذرّات دیگری هم در ته آن بود که هر کدام یادآور خاطره و داستانی از گذشته‌های دور بود. چاره‌ای نبود جز این که یک تصمیم اساسی در مورد قندان بگیرم. قندان را بردم تا بشورم، اما شستنش کار ساده‌ای نبود، باید تمهیداتی می‌اندیشیدم تا آن زائده‌ها را جدا کنم. قاعدتاً چند وعده‌ چای خوردن من باید بدون آن قندان انجام می‌شد تا باز دوباره بتوانم از آن استفاده کنم. باید جدایی را تحمل می‌کردم و یک تجدید نظر اساسی هم در مورد این عادت غلط.
برآمدن دولت مهرورزی پس از نزدیک به سه دهه از جمهوری اسلامی و اتفاقات عجیب و غریبی که در این دوران رخ داد، ما را با حقایقی آشکار کرد، حقایقی که همیشه در ته ماجرا قرار داشت. شاید اگر کس دیگری روی کار می‌آمد، -در حقیقت هر کس دیگری می‌آمد- ما متوجه ظرفیت‌های ناشناخته‌ی نظام نمی‌شدیم. در این دوران بود که فهمیدیم موتور جستجوی گوگل هم می‌تواند مخل امنیت باشد و لازم است مدتی هر چند کوتاه فیلتر شود. پیش از آن تصور چنین چیزی واقعاً غیرممکن بود. مدرک جعلی داشتن هم گاهی مهم نیست و می‌توان تا آخرین لحظه از یک دکتر تقلبی در سمت وزارت دفاع کرد. می‌توان شعار مبارزه با فساد داد و به نمایندگان مجلس هم رشوه. زمانی که روشن‌فکران و سیاست‌مداران سرگرم بحث‌های عمیق سیاسی و فلسفی بودند و به خاطر اختلاف نظرهای جزئی در اقتصاد سیاسی یا برداشت‌های خاص دینی به هم‌دیگر بد و بیراه می‌گفتند، ناگهان دولت مهرورزی ظاهر شد و کلام‌شان را قطع کرد.
به نظرم پیش از هر چیز باید تکلیف مشکلات جدید را مشخص کنیم. باید به گونه‌ای این مشکل را حل کنیم که اگر باز مدتی یادمان رفت قندان‌مان را پر کنیم با صحنه‌ای فجیع روبرو نشویم. اقتصاد چپ و راست بحث‌های جذابی هستند، اما فعلاً باید در این مورد بحث کنیم که چکمه امنیت اجتماعی را بر هم نمی‌زند؛ دروغ گفتن خیلی کار خوبی نیست؛ روشن‌فکرانِ منتقد جاسوس نیستند؛ دانشگاه کمی با پادگان، دارالتأدیب، بازداشت‌گاه، بیمارستان و تمیارستان فرق دارد؛ جعل مدرک کار شرافت‌مندانه‌ای نیست؛ زندانیان شایسته‌ی زنده ماندن هستند؛ حضور زنان در اجتماع به معنای اشاعه‌ی فحشا نیست؛ ...

هیچ نظری موجود نیست: