۱۳۸۸ فروردین ۲۹, شنبه

درباره‌ی عشق

وقتی که چند سال پیش از پیرزن پرسیدم که تا به حال عاشق شدی یا نه؟ نگاه بهت‌آمیز عجیبی به من انداخت. معلوم بود که تا آن لحظه از عمرش کسی چنین سوآل احمقانه‌ای از او نپرسیده بود. سری تکان داد و گفت: «بووو» وقتی این صدا را درآورد انگار داشت شمعی را پوف می‌کرد. این صوت احتمالاً در هیچ فرهنگ لغتی نیامده است، اما در آن لحظه معنایش برایم کاملاً روشن بود. نمی‌شود خیلی راحت توضیحش داد: «دلت خوش است، اصلاً آن زمان‌ها از این خبرها نبوده است. عشق یعنی چی؟ گیرم که عشقی هم بوده باشد، معنی ندارد که زن عاشق مرد بشود همیشه مردها عاشق زن‌ها می‌شوند. مجنون بود که دنبال لیلی راه افتاد نه لیلی. توی آن چهاردیواری محبس کی می‌فهمد عشق یعنی چی؟ ...»

حق با پیرزن بود. در طول زندگی پرمشقتش دو بار ازدواج کرده بود و از هیچ کدام هم راضی نبود. از شوهر اولی که عقل درست و حسابی نداشت با هزار زحمت جدا شده بود و بعد هم چون دیگر بیوه شده بود، مجبور بود زن پیرمردی بشود که چندتا بچه‌ی قد و نیم‌قد داشت. بچه‌هایش را که شمردم، فهمیدم که نزدیک به سی سال از عمرش را یا حامله بوده، یا شیر می‌داده یا کهنه می‌شسته. گاهی هم بعضی از این کارها را با هم می‌کرده است. تصورش هم برای من دردآور بود. آخر عمری بچه‌‌هایش بزرگ شده بودند، شوهر دومش هم مرده بود و دیگر از غرغرهایش راحت شده بود، داشت بدون آقا بالاسر نفس راحتی می‌کشد که یکی یکی بیماری‌ها به سراغش آمدند. 

این روزها این فیلم‌های جدید باعث شده هی عشق سر زبان جوان‌ها بیفتد. فیلم‌هایی که از غرب می‌آید، نصف بیشترش در مورد حل کردن مسأاله‌ی عشق است. کشته و زخمی شدن که عادی است، بعضی وقت‌ها عشق خیانت جنسی را هم توجیه می‌کند. واقعاً این عشقی که می‌گویند و این قدر هم مهم است، یعنی چی؟ من که هنوز معنی‌اش را نفهمیدم. فقط توی فیلم‌ها می‌بینم که دو نفر هم‌دیگر را می‌بینند یک دفعه نگاه خاصی به هم می‌کنند، آهنگ فیلم عوض می‌شود و بعد دیگر فکر می‌کنند تنها راه ممکن برای ادامه‌ی زندگی آن‌ها با هم بودن است. عاشق‌پیشه خودش را به آب و آتش می‌زند و آخرش یا می‌میرد یا به هم می‌رسند. خیلی کم هم البته پیش می‌آید که به هم می‌رسند و بعد می‌فهمند که چه اشتباهی کردند.

توی دانشگاه بودم، روزهای آخری که آن دانشگاه، دیگر کاری نداشتم، ولی خاطرات جالب آن دوران باعث می‌شد که به بهانه‌های مختلفی برگردم به دانشگاه. حتا سعی کردم دوره‌ی سربازیم هم تهران باشد تا باز به آنها سر بزنم. یک بار در همان روزهای آخر وقتی وارد دانشگاه می‌شدم یکی از دوستانم را دیدم. به من گفت که تو را اگر از در بندازند بیرون، باز از پنجره برمی‌گردی! هنوز این جمله تو ذهنم مانده است. جمله‌ی خاصی نیست. راستش آن زمان صحبت‌های بعضی از افراد دانشگاه خیلی روی من تأثیر می‌گذاشت. حتا حرف‌ها و جمله‌های خیلی معمولی هم توی ذهنم می‌ماند و گاهی به آن فکر می‌کردم. این اتفاق معمولاً توی محافل دانشگاهی می‌افتد یعنی عده‌ای برای عده‌ای دیگر مهم می‌شوند. رفتارها و صحبت‌های‌شان توی ذهن آن‌ها می‌ماند. شاید حتا خود آن‌ها هم از این موضوع خبر نداشته باشند.

از موضوع خارج شدم. در همان روزها بود که من وقتی که به دفتر خدمات کامپیوتری نزدیک دانشگاه رفتم، اتفاق خاصی افتاد. آن زمان‌ها، خصوصاً ماه‌های آخر من خیلی با خدمات کامپیوتری‌ها سر و کار داشتم، برای تایپ و پرینت و کپی و این جور کارها. وقتی وارد دفتر شدم خانم خوش‌برخوردی شروع کردن به صحبت کردن با من و آخرش هم کارم را تحویلم داد. نکته‌ی جالب برای من این بود که من را با اسم صدا کرد. قبلاً هیچ توجهی به آن نداشتم. حالا خیلی برایم جالب بود. از دفتر آمدم بیرون و تا مدتی به همین موضوع فکر می‌کردم.

با خودم گفتم که شاید همان لحظه‌ای است که توی فیلم‌ها نشان می‌دهند و دو نفر عاشق هم‌دیگر می‌شوند. آن صحنه همان طور توی ذهنم مانده بود و هی مرورش می‌کردم. مانده بودم که چه کار باید بکنم. من هم باید سناریوی فیلم‌های عشقی را ادامه می‌دادم؟ یعنی هی هر روز به آن‌جا سر بزنم و به بهانه‌ای با آن خانم صحبت کنم و کم‌کم قرار و مدار بگذارم. نه از این کار خوشم می‌آمد و نه عرضه‌اش را داشتم. یک فرضیه‌ی جدید به ذهنم رسید و آن هم این که باید یک طوری ثابت کنم که این اتفاق یک اتفاق معمولی نبوده و این وسط یک جریانی رخ داده است. آن وقت اگر واقعاً چیز خاصی بود، یک فکر اساسی بکنم. در واقع از کجا باید بدانم که این همان موقعیتی است که به آن عشق می‌گویند. شاید من حالم خوش نبوده است، شاید دل‌تنگ بودم، شاید سردرد بودم و هزاران شاید دیگر ممکن است باعث شده باشد که با صحبت او احساس کنم رابطه‌ی خاصی اتفاق افتاده است. تنها راهی که برای آزمودن این قضیه پیدا کردم، این بود که چند وقتی بی‌خیال قضیه بشوم و بعد دوباره بروم سراغش، ببینم باز هم احساس خاصی دارم یا نه.

هفت روز یا ده روز، درست نمی‌دانم چند روز طول کشید. یک روز که نسبتاً سرحال بودم دوباره به بهانه‌ای رفتم همان دفتر. رفتم جلو و سلام کردم و آن هم درست مثل دفعه‌ی پیش برخورد کرد. هنوز اسمم را فراموش نکرده بود. یکی دو دقیقه بیشتر صحبت‌مان طول نکشید که آمدم بیرون. حالا دیگر اصلاً آن احساس قبلی را نداشتم. او هم یک نفر بود مثل دیگران و تنها تفاوتش این بود که اسم من را می‌دانست و کارمند خوش‌برخوردی بود.

کم‌کم این قضیه را فراموش کردم، اما هنوز هم نمی‌دانم عشق یعنی چی؟ شاید اگر من کمی باعرضه‌تر بودم و برخورد اول را جدی می‌گرفتم، امروز می‌گفتم که من در آن لحظه عاشق شدم. در هر صورت، در این مورد شاید کسانی که عاشق شدند یا به عبارت بهتر، فکر می‌کنند که زمانی عاشق شده‌اند، صحبت کنند، بهتر باشد. گرچه آن‌ها هم احتمالاً برای انتقال این مفهوم مشکل خواهند داشت، چون این جور مسائل کاملاً درونی است و بیان احساسات درونی ساده نیست. خصوصاً اگر طرف مقابل این احساس را اصلاً درک نکرده باشد. فرض کنید یک نفر می‌خواهد حس شنوایی را برای یک کر توضیح دهد. توصیف عشق برای کسانی که عاشق نشدند هم احتمالا همین جور است و من و پیرزن به گمانم هیچ وقت معنی آن را نمی‌فهمیم.

هیچ نظری موجود نیست: