هفتم مهر 1388 است. دانشجوی فارغالتحصیل سیستان و بلوچستان است و دوران خدمت سربازی را در پایتخت میگذارند. 6 ماه خدمت است. اسم و فاميلش را كه ميپرسند؛ به اتيكت روي سينهاش نگاه ميكند. از قضا چند روزی مرخصی دارد. تصمیم میگیرد سری به کاخ سعد آباد بزند.
اتوبوسی را به مقصد تجریش سوار میشود و وارد خیابان دربند میشود.6 متر مانده به كاخ سعدآباد راننده ترمز ميكند. سرش به ميلهي عمودي اتوبوس ميخورد اما به روي خودش نميآورد. به در کاخ سعدآباد که میرسد یک پاسدار نوراني آنجا ایستاده و نگهبانی میدهد. با احترام نزدیک میشود و از نگهبان خواهش میکند: «ببخشید سرکار میخواستم آقای دکتر احمدینژاد را ببینم. یک مشکل اساسی دارم. باید حتماً از ایشان کمک بگیرم.» نگهبان با تعجب نگاهی به دانشجوی سابق سیستان و بلوچستان میکند و میگوید: «برادر! آقای احمدینژاد رییس جمهور نیستند و اینجا هم زندگی نمیکنند.» دانشجو تشکر میکند و میرود.
روز بعد دوباره دانشجوی سابق دانشگاه سیستان و بلوچستان شال و کلاه میکند به طرف کاخ سعدآباد. باز همان نگهبان آنجاست. دوباره نزدیک میشود و میگوید: «ببخشید سرکار اگر ممکن است اجازه بدهید من دکتر احمدینژاد را ببینم. مشکلی هست که ایشان باید دستور رسیدگی بدهند. خواهش میکنم بگذارید بیام تو.» نگهبان که تعجبش از روز قبل هم بیشتر شده است جواب میدهد:«برادر! دیروز هم گفتم که آقای احمدینژاد دیگر رییس جمهور نیستند و اینجا هم زندگی نمیکنند. چه حافظهی ضعیفی دارید. لطفاً یادتان بماند.» دانشجو باز هم خيلي تشکر میکند و دور میشود.
فردای آن روز هم باز دانشجوی سابق سیستان و بلوچستان لباسهایش را میپوشد و باز هم راهی کاخ سعدآباد میشود. از قضا باز هم همان نگهبان آنجاست. دوباره با همان حالت روز اول به نگهبان نزدیک میشود و میپرسد: «ببخشید سرکار اجازه میدهید که من چند دقیقهای آقای احمدینژاد را ببینم. مشکل بزرگی دارم، احتمالاً ایشان میتوانند حلش کنند. خواهش میکنم قربان.» نگهبان که دیگر حالت تعجبش کمی هم، رنگ عصبانیت به خودش گرفته است با صدای بلند جواب میدهد: «برادر! باور کن دکتر احمدینژاد دیگر رییس جمهور نیست. این روز سومی است که از من میپرسی و من هم توضیح میدهم که دیگر ایشان رییس جمهور نیست و اینجا هم نیستند. چرا متوجه نمیشوید.» دانشجوی سیستان و بلوچستان که ناراحتی نگهبان را میبیند این بار جواب میدهد: «من متوجه حرف شما میشوم سرکار. حقیقتش را بخواهید من با این جملهی شما خیلی حال میکنم و به خاطر همین، هر روز میآیم اینجا تا از زبان شما بشنوم و مطمئن بشوم. از شنیدنش هم سیر نمیشوم» نگهبان با تعجب سری تکان میدهد و جواب میدهد: «پس خداحافظ تا فردا!»
۱۳۸۷ بهمن ۶, یکشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر